خلاصه رمان پاورقی زندگی:
پرویز اجازه نداد غروردختر بخاطرچند تومن بشکند وتشکر کند …مریم مرد بزرگواری جلویش می دید که نظریش ندیده بود.
وارد خانه شد…پریسا روی زمین نشسته بود وامین روی پایش خوابیده بود.با دیدن مریم گفت:مامان راست میگه حال بابا خوبه؟واقعا احتیاج به عمل نداشت؟
لبخندی به این همه مهربانی ودلسوزی زد خواهرش را می شناخت ظاهرش برعکس با طنش بود.
:: بازدید از این مطلب : 34
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1