اسیر فروغ فرخزاد


D
نوشته شده توسط : سولماز
تو را مي خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من اين کنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فکرم که دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فکرم که در يک لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فکرم من و دانم که هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه کودکي خندد به رويم
چو من سر مي کنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم که يک روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم کودک گريان چه گويم
ز من بگذر که من مرغي اسيرم
من آن شمعم که با سوز دل خويش
فروزان مي کنم ويرانه اي را
اگر خواهم که خاموشي گزينم
پريشان مي کنم کاشانه اي را





:: بازدید از این مطلب : 47
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: